از همان روزی که خداوند مسئولیت مادربودن را بر دوشم گذاشت، میدانستم که آن روز بالاخره فرا میرسد ولی فکر نمیکردم اینقدر زود! همان روزی که دخترک از هیئت یک کودک بازیگوش و سربه هوا، تبدیل میشود به انسان مکلفی که باید در برابر اعمال و رفتارش پاسخگو باشد. سعی کرده بودم ذهنش را در خلال صحبتها و داستانها، برای پذیرش این مفهوم آماده کنم که چرا خداوند از انسانها نماز و روزه خواسته است، چرا از دخترها حجاب را خواسته و از پسرها نخواسته، چرا دخترها زودتر به سن تکلیف میرسند و پسرها دیرتر و … . و اعتراف میکنم که از همان اول نگران فقر و دست خالی بودن خودم بودم! دلم میخواست مادری باشم که با طرح هر سوال تازه از سوی فرزندش، دست و دلش به لرزه نمیافتد. از طرح هر سوالی از سوی فرزندش استقبال میکند و با اقتدار برای هر سوال او پاسخی شایسته و درخور دارد. ولی واقعیت این بود که این مسلمان کوچک، با هر سوالش مرا نیز به فکر میبرد و متوجه نادانستههایم میکرد. با هر پرسش جدیدش در مییافتم که بهتر است از قالب مسلمان سی و چند ساله خارج شوم، دستش را بگیرم و پابه پای او، از دل این کتاب و آن رساله، و پیش این مرجع و آن دفتر پاسخگویی، جواب سوالاتش را که حالا سوالات خودم هم شده بود پیدا کنم.
مامان!میشه نمازت رو با صدای بلند بخونی که من بتونم تکرار کنم؟
-نه دخترم.
-چرا آخه؟
-چون صدای خانمها موقع نماز خوندن نباید به گوش کسی برسه.
-وقتی تنها هستند که کسی صداشون رو نمیشنوه.
-……
فکر کنم جواب این سوالت رو بهتره زنگ بزنیم و بپرسیم.
و من نمیدانم چطور باید از او ممنون باشم بابت این رزق لایحتسبی که در اختیارم گذاشت. و مرا مهمان سفرهای کرد که به دریافت از آن محتاج بودم و خودم نمیدانستم. حالا دیگر از سوالهای تازهاش نمیترسم. اینکه دخترک فکر کند مادرش پاسخ این سوال را نمیداند به وحشتم نمیاندازد. دریافتهام با مکلف شدن هر فرزندم، فرصتی جدید دارم برای تجربهی عبادت از دریچهای تازه و نو. برای اینکه مسلمانی خودم را دوباره مرور کنم.
دیدن اولین نمازهای تروتازه اش، که هنگام خواندنشان سعی میکند حواسش به همهی جزییاتش باشد، مرا از نمازهای هول هولکی خودم شرمنده میکند. وقتی قبل از نماز خواندن از عطر من به چادر و جانمازش میزند، انگار کسی در ذهنم دارد گرد و خاک نشسته بر جملاتی را پاک میکند. جملاتی که از فضیلت خوشبو شدن هنگام نماز گفته بودند و من آنها را فراموش کرده بودم.