«مامان میشه بریم پارک؟» «نه عزیزم، با نوزاد کوچیک خیلی سخته بذار بابا بیاد.»
«مامان میشه با هم مثل قبلا ها نون بپزیم؟» «باید صبر کنیم داداش کوچولوت بخوابه بعد ،آخه بچه کوچولو که عقلش نمیرسه همه چیز رو میکنه دهنش.»
تلفن زنگ میزند و دوستم پیشنهاد میدهد با هم به خانه دوستی در حومه شهر برویم، میگویم: «ممنون از پیشنهادت ولی با دو تا بچه که یکی نوزاده خیلی سختمه نمیتونم.»
اوضاع در سال اول به دنیا آمدن پسر دومم اینگونه بود.
تا اینکه یک روز دیدم ای داد بیداد! چقدر پسر بزرگم برادرش را دست و پاگیر میبیند، چقدر او را که هنوز آنقدر بزرگ نشده تا همبازیش شود، مزاحم خوشگذرانیهای خانواده میداند.
راستش نه فقط او بلکه خودم هم مثل کسی که بندی او را به خانه بسته باشد فکر میکردم خیلی کارها را با دو بچه که یکی نوزاد است و آن یکی چهار پنج ساله، نمیتوان کرد.
دیدم نشستن و محاسبه کردن سختیهای سفر برایم پررنگتر از شعف و لذتی شده که سفر همیشه برایم داشته، این ارمغان بدنیا آمدن پسر کوچکم نبود؛ این محصول ذهن اشکال گرایی بود که زوم کرده بود روی سختیها!
نمیدانستم که وقتی دست رد به سینه پیشنهادهای حال خوب کن میزنم، نه تنها شیر و غذا و خواب کودکم منظم و کامل نمیشود، بلکه به سوی یک زندگی کسلکننده و تکراری پیش میروم.
بعد بلطف خدا سعی کردم هر روز یک گام کوچک برای نشاط خودم و پسرها بردارم، گامی که شاید کمی خستگی جسمی را بیشتر میکرد ولی روحم را نشاط میداد و زندگی را از کسالت در میآورد.
هر روز با پسر بزرگم یک برنامه میریختیم که شیرجه بزنیم در یک کار سخت ولی لذتبخش.
از خریدهای خانه سه نفری گرفته تا پخت شیرینی و کیک با بچه ها!
تا اینکه رسیدیم به سفرهای طولانی با بچه شیرخوار و حتی مهمانیهای بزرگ در خانه!
الحمدلله حالا به گمانم پسر بزرگم، تصویر بهتری از زندگی خانوادگی دارد. بچه ها هستند، سختی ها هستند. شادیها و تفریحها هم هستند.