قرار بود برای بچههایمان قصهای از مردم یمن بگوییم، از ظلمی که بر کودکانشان میشود، از رنجی که میکشند…
قرار بود در حد فهم کودکانهشان بگوییم نه بیشتر!
اما من هر کاری کردم دلم نیامد برایش چیزی بگویم، حتی قصهای.
اتاقش را که مرتب میکردم نوای مداحی حاج میثم مطیعی را گذاشته بودم، همان که محمدطه در مادرانههایمان با خودش زمزمه میکرد و مطهره دوستش داشت.
تا شنید فورا گفت: اِ مامان، من یمنیام…
روز همایش خوش بود و سرگرم بازی و بدو بدو کردن.
اما موقع قصه گفتن خاله طاهره حواسش جمع شده بود، خاله طاهره خیلی آرام و مهربان برایشان قصه خواهر و برادر یمنی را گفت.
تا غروب چندین بار نام #یمن را شنید:
سربند #من_یمنی_ام
آقای #یمنی
دعا برای بچههای #یمن
#یمن
#یمن
#یمن
امروز صبح وسط بازیاش سراغ سربند سرخش را گرفت، وقتی به او دادم گفت: ببند به پیشانیم، میخوام برم با همه آدمهای بد دنیا بجنگم تا مردم یمن خوشحال شوند! (لحنش حماسی بود و دستانش را بلند کرده بود و تکان میداد.)
اشک در چشمانم حلقه زد، بغضم را فروخوردم، سربندش را بستم و گفتم برو به سلامت…
با دستان کوچکش خداحافظی کرد و به اتاقش رفت.
دقایقی بعد دیدم عروسکهایش را چیده و دارد برایشان قصه میگوید:
یه خواهر و برادر بودند که در یمن زندگی میکردند، یه روز آسمون سیاه شد، هواپیماها اومدند، مدرسهشون غیب شد…
اجر بیپایان و خیر فراوان نصیب تمام مادرانی باد که در روزگار وانفسای کنونی اینگونه به کودکان ما درس انساندوستی و استقامت میدهند.
همایش دستهای دور، دلهای نزدیک عالی بود.
خداقوت بر همگی