زیر اندازهایمان را که انداختیم و نان و پنیرمان را که خوردیم ؛صحبتهایمان گل انداخت و شروع شد…
آغاز صحبت درباره سوال یکی از مادران برای معرفی مشاور بود؛همینطور به نوبت هر کدام دغدغه ها و دل نگرانیهایشان درباره بچه هایشان را مطرح کردند،
یکی نگران پسرش بود که در ۴ سالگی دل از پوشک نمیکند.
آن یکی می گفت بچه اش وابسته است؛
یکی از شیطنتهای پسرش مینالید و آن یکی میگفت مشاوری به من معرفی کنید که برای حسادتهای دخترم راهنماییم کند.
یکی نگران بود که پسرش مدام دستش را در بینیش میکند و…
من هم درد دلهای خودم را داشتم.
هیچ کس راه حل درخوری به کسی نداد ولی همه خووووب و دوستانه به حرفهای هم گوش دادند،همدردی کردند،دلداری دادند،تجارب خود را گفتند و ….
در راه برگشت همش به این فکر میکردم که چرا مادرها اینقدر نگرانند؟ چه شده که ما در تربیت اینقدر کمالگرا شدیم؟ همش دنبال تربیت یک انسان کاملیم؛ بی عیب و نقص!!!
چرا ما مادرا اینقدررر نگران ده سال دیگر فرزندامونیم در حالیکه اونا رشد عادی خودش رو میکنن و فراز و نشیبها را پشت سر میگذارن فقط کافیست ما بپذیریمشون و پشتشون باشیم.
نه دست در دماغ کردن بچه سه ساله تا آخر عمر میمونه و نه وابستگی به مادرش!
اما این نگرانیها و دلواپسیها و حرص خوردنها ما رو پیییییر میکنه! لذت زندگی رو ازمون میگیره!
دلم میخواد وقتی با بچه ها هستم از نقش و هویت مادری که همیشه دنبال اصلاح و تربیت است بیرون بیام و مثل دوست و مربی باهاشون زندگی کنم ولی چه کنم که آموزه های تربیتی گریبانم رو سفت چسبیده اند!
برچسبمرجان الماسی