خرید فالوور اینستاگرام خرید لایک اینستاگرام قالب صحیفه
خانه / روايت های مادری

روايت های مادری

در مادرانه

در ابتدای مادری یکی از پرکاربردترین جملات زندگی‌ام شده بود اینکه: یه گروه تلگرامی عضوم که اعضای خیلی خوب و آگاهی داره، اونجا خوندم که…… انقدری که بعد از مدتی برای دوستان و خانواده و نزدیکانم مادرانه را معرفی کردم و این جمله تبدیل شد به اینکه: در مادرانه….. ان …

توضیحات بیشتر »

ای وای از کمال گرایی

زیر اندازهایمان را که انداختیم و نان و پنیرمان را که خوردیم ؛صحبتهایمان گل انداخت و شروع شد… آغاز صحبت درباره سوال یکی از مادران برای معرفی مشاور بود؛همینطور به نوبت هر کدام دغدغه ها و دل نگرانیهایشان درباره بچه هایشان را مطرح کردند، یکی نگران پسرش بود که در …

توضیحات بیشتر »

دفترچه خاطرات

بعضی آدمها به محض اینکه میفهمن دارن مادر میشن تا بعد دنیا اومدن بچه شون یه دفترچه خاطرات میخرن و لحظات شیرین رو ثبت میکنند. خاطره اولین سونو رفتن…خاطرات زایمان…لحظه نامگذاری…خاطره اولین لبخند..روز نگهداشتن گردن…اولین کلمه..اولین دندون…اولین قدم …و خیلی خاطرات دیگه رو مینویسن. ولی من یه دفتر میخوام که …

توضیحات بیشتر »

چرخ دستی

میگه: مامان برام چرخ دستی می خری؟ چشم می چرخونم بین جنسای مغازه و چرخ دستی پیدا نمی کنم. میگم: یعنی از کدوما دخترم؟ فرفره رو با دستش نشون میده و میگه: مامان چرخ دستی خیلی دوس دارم! اسمش رو بلد نبوده، با خودش گفته برا چیزی که تو دستت …

توضیحات بیشتر »

آرامش واقعی

دخترک اسم اینا رو گذاشته جوجه تیغی و اصرار داره که باهاش دست مون رو نوازش کنه و تاکید می کنه آرامش می گیرید. حالا حتی وقتی به این موجودات نگاه می کنم واقعا آرامش می گیرم. حتی دوباره پیدا کردم و براش آوردم خونه. نگاه متفاوت و غیر کلیشه …

توضیحات بیشتر »

دریچه تازه عبادت

از همان روزی که خداوند مسئولیت مادربودن را بر دوشم گذاشت، می­دانستم که آن روز بالاخره فرا می­رسد ولی فکر نمی­کردم اینقدر زود! همان روزی که دخترک از هیئت یک کودک بازیگوش و سربه هوا، تبدیل میشود به انسان مکلفی که باید در برابر اعمال و رفتارش پاسخگو باشد. سعی …

توضیحات بیشتر »

در توصیف پر قو!

  دخترک سختش بود فرد دیگری سوار ماشین‌ آنها شود. حاضر نبود توی ماشین روی پای کسی بنشیند. اغلب اوقات صندلی جلو و یا کل صندلی عقب به او اختصاص داشت. یک بار که در مسیری چهار نفر مهمان ماشین‌شان شده بودند به قدری گریه کرده بود که آن چهار …

توضیحات بیشتر »

کیمیای جوانی!

دختر خاله می­گفت توی هیات نشسته بودم، همسایه قدیمی که بچه به بغل منو دید، با یه ذوقکی گفت بالاخره انقدر آوردی که خدا بهت پسر داد؟ گفتمش که بچه قبلیم هم پسر بود. از اون نگاه اونجوری­ها بهم انداخت که عبارت چه خبرته توشه، بعد گفت انقدر بچه نیار، …

توضیحات بیشتر »

شیرجه بزن!

  «مامان میشه بریم پارک؟» «نه عزیزم، با نوزاد کوچیک خیلی سخته بذار بابا بیاد.» «مامان میشه با هم مثل قبلا ها نون بپزیم؟» «باید صبر کنیم داداش کوچولوت بخوابه بعد ،آخه بچه کوچولو که عقلش نمیرسه همه چیز رو میکنه دهنش.» تلفن زنگ می­زند و دوستم پیشنهاد می­دهد با …

توضیحات بیشتر »